محیا جانمحیا جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره
دوقلوهامهنیا ومهستا دوقلوهامهنیا ومهستا ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره

برای نازنین دُخترانم

8/تیر/90

                                     صبح که بیدار شدی رفتی بغل بابایی و بوسش کردی و کتاب شعرتو گرفتی دستت تا بیاریش مهد رویا جون واست بخونه.  امروز احتمالا مامی بزرگ میاد تهران. اما خونه ما که نمیاد اولش...اولش میره خونه عمه مریم و ما هم میریم و بعدش میان خونه ما... اعلام کردن که ما شنبه هم تعطیل هستیم. بدلیل کنکور. وای خداجون چه خوب بود اگه میرفتیم شمال......... عصری باشما رفتیم جاجرود دنبال بابایی. ازونجا هم خونه عمه مریم. مهمونها ...
14 تير 1390

10/ تیر/90

  صبح تا از خواب بیدار شدی رفتی سراغ تیرکمون طاها که دیشب خریده بود. اونم تا فهمید اومد ازت گرفت و در نتیجه یک دعوای سخت اتفاق افتاد. من هم تو این گیرو دار ازتون عکس گرفتم اما خشونت حاکم بر صحنه اجازه گرفتن تصاویر واضح رو نداد   برگشتیم خونه و بقیه هم هرکی رفت جایی که تا عصر برگردن شمال. تو راه که از شهریار رد شدیم کلی هندونه و میوه تازه از باغ خریدیم..چون شما خیلی هندونه دوست داری. بابایی خودش هم از خستگی مریض شد و تمام جمعه رو استراحت کرد تا خوب شد.بعدش با هم رفتین دوش گرفتین.. واقعا هیچ جای دنیا خونه خود آدم نمیشه..یک کم هم سوار بابایی شدی و تو خونه گردوندت. چه ذوقی میکردی... ...
13 تير 1390

11/ تیر/90

امروز بدلیل کنکور، دانشگاه   تعطیل بود و فرصت خوبی بود تا کمی استراحت کنیم تا ده صبح خوابیدیم و من باید بعدش مرکز بهداشت سمنگان میرفتم. حالم خیلی خوب نبود...تا عصر همچنان سرگیجه داشتم. تو راه برگشت واست آبمیوه خریدم. تازه کشفش کردی و خیلی خوشت اومد و میگی ساننیس . تا اینکه عصری مامان آنا (پارسیان) زنگ زد که بریم بیرون یک دوری با شماها بزنیم. برای تغییر روحیه قبول کردم. رفتیم و خیلی خوب بود. اما متاسفانه از شماها عکسی نگرفتم. تو خونه ، کمی با هم با پارچه رو مبلی قایم موشک بازی کردیم وو شما چه ذوقی میکردی...   ...
13 تير 1390

12/تیر/90

امروز صبح خواب آلود وارد مهد شدی. تا گذاشتمت رو زمین بیدار شدی. بعدش گریه کردی و گذاشتمت و رفتم. سهیلا جون میگه دیگه سرگرم بازی شدی و یادت رفت.امروز پرنیا از کلاستون به یک کلاس بالاتر منتقل شد. آخه ازشما بزرگتره و ظاهرا قلدری میکرد  خلاصه جاش خالی. دخمل نازیه.. عصری تو خونه بلایی بر سرم آوردی که نگو... میگی اصلا دراز نکش دستت رو بمن بده تا کل خونه رو بگردیم. با کسی تلفنی حرف نزن و خلاصه کاری میکردی که پشت هم وقتم رو کامل پر کردی. غذا بدم بخوری، بلافاصله دستات رو بشورم، آب میخوای، پوشکتو سریع عوض کنم، اسباب بازی جدید بهت بدم. دوباره گریه بعد برای ساکت کردنت دوباره خوردنی و این سیکل همچنان ادامه داره....امروز هم که شورتت و بعدش...
13 تير 1390

7/ تیر/90

صبح دخمل نازنینم بخیر. صبح قبل رفتن به مهد ناخنت رو گرفتم. بعدش هم برای جایزه لاک زدم واست. کلی ذوق کردی و به بابایی و رویا جون نشونش دادی. رویا جون میگه اولین بار بود که خجالت رو گذاشتی کنار و سلام دادی. دویدی رفتی بغل سهیلا جون. این روزها اصلا دوست ندارم ازت جدا بشم و برم سرکار...بعد از ظهر یکراست رفتیم خونه. خاله جون هاجر زنگ زد و گفت که هفته آینده که اصلا تعطیل نیست عروسی محمده و ما نمیتونیم بریم خیلی ناراحتم.... بابایی رو هم که میشناسی. اصلا همراهی نمیکنه...  >www.kalfaz.blogfa.com حالا تا هفته دیگه صبر کنیم شاید فرجی بشه.. عصری با هم رفتیم بیرون. باباعلی رو تو ٧ حوض دیدیم و بابایی واسه شما یک کتاب شعر کودکانه خرید.خ...
8 تير 1390

6/ تیر/90

  صبح دختر گلم بخیر. صبح تو اتاق تعویض مهد دیدی که چند قطره مایع دستشویی ریخته تو سینک. فهمیدی کار بدی کرده هرکی اینکارو کرد...اما دخترم جای مایع نشتی داشت اما شما ول کن نبودی و به من و سهیلا جون هی میگفتی ایییییی... و دستاتو طوری میگرفتی که انگار الان چکار باید بکنیم. سهیلا جون قول داد جمعش کنه. بقول خاله جون سمانه خیلی قانونمندی و درست همه چی رو میفهمی اما نمیدونم چرا در مورد مانی، هی قانون شکنی میکنی و حرف گوش نمیدی... دیروز بردمت مطب دکتر جمشیدی وای دیگه نگم از کارات... - تو خیابون با اینکه خسته شدی و گوشه ای نشستی، اما نمی ذاشتی بغلت کنم. نزدیک بود دیر بشه - تو اتاق انتظار کفشتو درآوردی و پابرهنه راه ...
8 تير 1390

16/خرداد/ 90

سلام به گل دخترم. امروز دوشنبه و اولین روز کاری بعد چند روز تعطیلیه. چهارشنبه عصر باتفاق عمه مریم اینا رفتیم بابل. جاده هنوز خیلی شلوغ نشده بود. شما هم با فاطمه خستگی رو احساس نکردی. جنگل آمل پیاده شدیم .سوار تاب و اسب شدی و من شارژ باتری ام تموم شد و نتونستم واست عکس بگیرم. همه خونه مادر جون منتظرت بودن.٨ غروب رسیدیم. و بابایی رفت بچه هارو برسونه و من هم از همون شب با خاله جون وحیده مرتب کردن خونه رو شروع کردیم.  ٥ شنبه هم با بابایی کلی کارهای دفترخونه ای داشتیم و شما هم تحت نظارت مادر جون با مهرناز و سحر خوش بودی. پوشکت رو هم درآورد وشما کلی ذوق کردی . اما ناگهان سر از آشپزخونه درآوردی و کار خرابی کردی و مادر جون بیچاره رو...
8 تير 1390

شعرهای کودکیت

این شعر ها رو مربیت رویا جون واستون تو مهد میخونه (تیر90): بزی نشست تو ایوونش              نامه نوشت به مادرش من بزی تو هستم                    نازنازی تو هستم دیروز رفتم به جنگل                    شیر رو کلافه کردم با این شاخهای تیزم                 شکمشو پاره کردم. خرگوش من چه ...
6 تير 1390

5/تیر/90

دختر گلم بعد رفتن خاله جون اینا و سلامتی کامل، دوباره اومدی مهد. تو بغل سهیلا جون خودتو انداختی و با من بای بای کردی. ظاهرا دلت واسه دوستات و کلاست تنگ شده بود.. خدا وکیلی مهد و مربی های خوبی داری امیدوارم راضی باشی. تازه پیش خودم تو دانشگاهی...به محض تموم شدن کارم میام دنبالت و خستگی از تنم در میره...هرچند تا میبینمت حواست به قاقاقنوچه ساناز جون و آبی هست که اونجاست. بعد خوردن آب تازه میفهمی که مانی ات اومده. دایی جون قاسم زنگ زد و کلی حالت رو پرسید. میگفت منتظره تعطیلات تابستونه هست که حسابی بریم شمال و خوش باشیم. ایشاله.. ...
5 تير 1390